نويسنده: نصرالله حکمت




 

عقل با تمام شکوه، عظمت و جايگاه برجسته اي که در حيات انسان دارد، موهبتي است از جانب خداوند و حقيقتي است با دوچهره: چهره اقبال به حق و چهره ادبار به آن.
چهره اقبال عقل، در سعي و تلاش انسان براي اتّصال به حق، و ايمان به غيب تجلّي کرده و ارتباط انسان را با ابدّيت تحقّق مي بخشد امّا، چهره ادبار او به حق، با وقوع در زمان (عصر) و زيان (خسر) ترسيم شده و با اغواي شيطان استمرار يافته است. اين عقل ادبار، که جايگاه نفوذ شيطان است، با زمان گره خورده و تاريخ بشري را رقم زده اکنون، پس از پشت سر نهادن فراز و نشيب هاي بسيار، در آستانه پايان خود قرار دارد و چون عقل به پايان رسد، زمان فاني به پايان مي رسد؛ آخرالزّمان يعني «آخرالعقل».
تعارض دروني عقل ادبار، امروزه پس از عبور از پيچ و خم قرن ها، کسب تجارب فراوان، پس از پشت سر نهادن تحوّلات دوران پرماجراي خلق و وضع که اوج شکوفايي و اقتدار او بوده است، و بعد از پيمودن تمام راه هايي که محتمل بود بتواند استقلال و سيطره فراگير و دائمي او را تأمين کند و براي انسان مُعرِض از حق، مدينه فاضله و بهشت زميني بسازد؛ بيش از هميشه آشکارا و برملا شده است.
نشان هويدايي اين تعارض ،نوانديشي و نو آوري پرشتاب عقل است. چاره انديشي بي وقفه عقل واقع در بحران ،حکايت از سرگشتگي و اضطراب دروني او مي کند.اين بحران سخن از پايان عقلانيت و سقوط نهايي او دارد. به اين نکته بايد توجّه کرد که تحوّلات و تطوّرات عقل با نوآوري هاي او تفاوت دارد. عقل در درون آن دو دوران کلّي خود ـ دوران کشف و دوران وضع ـ ادوار و اعصار مختلفي را تجربه کرده و منازل بسياري را پشت سر نهاده است . تطوّر عقل، يعني خروج اضطراري او از يک منزل ـ بر اثر رسيدن به بن بست ـ ورودش به منزلي ديگر و نو آوري هاي او يعني تلاش براي مستور کردن بحران دروني يک منزل . امروز عقل قرن بيستم پس از عبور از آخرين دوره تحوّل ،دوران وضع و جعل ،در ميانه بحراني همه جانبه و فراگير گرفتار آمده است . نو انديشي و نوآوري مدام و لحظه به لحظه او ،نه حکايت از شادابي و خرّمي که نشان از ويراني و آشفتگي دارد. او بايد مدام پاسخ گوي پرسش ها،تقاضا ها و توقّعات فزاينده باشد و از اين رو همواره بايد امر جديدي ارائه کند و براي اين تجدّد دائم ،به کشفيات علمي و اطّلاعات تجربي تازه نيازمند است و همين علم و اطّلاع روز افزون ـ و محصولات آن ـ بر شتاب زمان افزوده است . در نتيجه روز ،ماه و سال امروز سرعت و شتابي به مراتب بيشتر و افزون تر از روزها و سال هاي قرون گذشته دارد. زمان در گرداب سرعتي تب آلوده و شتابي سرسام آور افتاده و بي مقصد و کور،بر گرد خود مي چرخد و با سرعت تمام به پايان خود نزديک مي شود. پايان زمان يعني به نهايت رسيدن تمام راه هاي مولود علم و ادراک بشري ؛و آخر الزّمان يعني آخر العقل . آنجا که عقل ادبار ،پس از هزاران سال تلاش و جدّ و جهد براي معماري بناي استقلال انسان و انفکاک او از حق ،به بن بست مي رسد، زمان فاني نيز بي وجه مي شود و ضرورت وجودي خود را از دست مي دهد. هم پا و همراه عقل ،زمان نيز خسته و فرسوده مي گردد. با اين عقل فرسوده و از نفس افتاده ،و درون اين زمان ناتوان و هويّت از کف داده ،چهره خسران آدمي بيشتر و بيشتر هويدا مي شود . در چنين وضعيتي است که ماهيّت فساد انگيز و فسق .افروز ادبار به حق ،عيان و حقيقت عقل و زمان بر ملا خواهدشد.
تاريخ عقل ادبار ،سراسر جهل مضاعف و مشدّد در باب حقايق هستي بوده است. پافشاري او بر اين جهل زمخت ،بر امتداد تاريخ و بر حجاب هاي او افزوده است . اکنون اين عقل پس از طيّ دوره تجدّد ،در زائده اي پس از تجدّد قرار گرفته ،بناي ايمان به عقل متزلزل شده و پايه هاي عمارت و امارت عقلانيّت در حال فروريختن است.غايت و نهايت عقلانيّت که اعتراف به جهل و اقرار به ناداني يعني خروج از ظلمت جهل مرکبّ است ،امروز در حال تحقّق است . در اين نقطه پاياني که تمام استعدادهاي عقل فعليّت يافته ،همه بذرهاي نهفته در ذاتش شکفته شده و به برگ و بار نشسته و عقل نتوانسته آرمان شهر موعود را در زمين بيافريند ،و بت عقل در دل آدميان شکسته ،و آنان رفته رفته به وادي جهل بسيط قدم نهاده اند و دو راه در برابر آنان گشوده است . اين دوره نهايي ،در حقيقت تبلور کلّ دوره هايي است که از آغاز تاريخ در برابر انسان وجود داشته و انسان امروز وارث آن شده است . اين دوره ،دوره خاک و خداست ؛يکي از آنها آخرين مرتبه هبوط آدمي از خدا به خاک ؛يعني سقوط و انحطاط نهايي او را متحقّق مي کند و ديگري آخرين سر منزل صعود انسان از خاک به خداست.
اين دوره ،دوره آخر الزّمان است و هر يک از آنها آخرين خطوط سيماي دوگانه بشري را ترسيم مي کند و جملات پاياني ،و سرنوشت دو کتاب را رقم مي زند . کتاب ادبار ،غفلت ،خسران ،زمان ،شيطان ،جبر و اضطرار و صحيفه عشق،ايمان ،تفکّر ،آزادي ،عمل صالح و انتظار . اين دوره ،دوره فراگيري است که تمام راه هاي موجود،در ذيل يکي از آن دو حلّ و هضم مي شود و مندرج است .اين دو راه عبارتند از:راه شرق و راه غرب . مرادم شرق و غرب جغرافيايي نيست . راه شرق ،حکمت مشرقي و ايمان ،يعني راه اقبال به شمس حقيقت ،رويکرد به نور ،توجّه به حق ،شستشوي خويش در کوثر عشق و ايمان ،زدودن و ستردن غبار جهل و ملال با زلال وصال ،و گشودن روزنه هاي دنياي انسان به ساحت غيب و راه غرب و تعقّل مغربي يعني راه افول و غروب خورشيد حقيقت ،ادبار به نور ،نيست انگاري و رويکرد به عدم ،وگام زدن در راهي که به سوي اضطرار مطلق که تجسد نهايي جبر خشن تاريخ است ،منتهي مي شود.
راه غرب راهي است که به پايان قرن بيستم رسيده و در تدارک ورودي پرهول وهراس به قرن بيست و يکم است . راه غرب را قرن بيستمي ها مي روند و آنها کساني هستند که يک رويداد موازي عظيم در تاريخ عقل را نديده انگاشته اند ؛ظهور پيامبر اسلام (ص)اگر اين نظريه را بپذيريم که حضور پيامبران در طول تاريخ ،پديده اي است مقارن و موازي با تحوّلات عقل ،تا به عنوان حجّت هاي ظاهري ،مردم هر عصر را دستگيري و بر مکر شيطان آگاه کنند،در آن صورت نديده گرفتن آخرين پيامبر ،مولود غفلت و نا آگاهي از ساز و کار حرکت عقل در تاريخ و بي توجّهي به آخرين تحوّلات اساسي عقل ،و مؤدّي به توغّل در عقل زدگي و استمرار بخشيدن به راهي است که ادبار به حق را در پايان قرن بيستم تحويل قرن بيست و يکم مي دهد.
فرهنگ و اخلاق مسلّط قرن بيستمي ،فرهنگ گسست تام و تمام از حق ودر واقع فرهنگ بي فرهنگي است ؛فرهنگ و اخلاقي که يک حقيقت ره آموز و سرنوشت ساز را در تاريخ ،مسکوت نهاده و بدين ترتيب هويّت تاريخي خود راگم کرده است واز اين رو براي جبران اين خسارت عظيم ،به سلطه جويي و اقتدار طلبي گراييده و با نيروهاي اهريمني معامله کرده است ؛يعني نفيس ترين و ضروري ترين لوازم حيات و گران بهاترين اموري را که براي ادامه حيات انساني خود به آنها نياز مبرم داشته ،فروخته و با بهاي ناچيز و ثمن بخسي که از اين راه به کف آورده ،به ابتياع علم و اطّلاعات و ابزار و ادواتي پرداخته است که بتواند اقتدار او را تأمين ،و شکنندگي و آسيب پذيري اش را در برابر صدها خطر و بليّه اي که در کمين اوست ،ترميم کند،غافل از اينکه در اين داد و ستد از يک سو فقط ابزار و وسايل حيات را به کف آورده و اصل حيات انساني خود را از دست داده و از سوي ديگر ،دل به قدرت و سلطه اي خوش کرده که چون حقيقي نيست(يعني از آبشخور قدرت لايزال حق سيراب نشده بل مولود سراب قدرت اهريمني است و آدمي پيش از پرکردن ظرف وجودي خود از حق ،آن را تملک کرده)تبديل به کابوسي مخوف گرديده و آدمي را محکوم قدرت دست پرورده خود ساخته است.
راه غرب ،راه جبر تاريخ و اضطرار و درماندگي ذاتي عقل ادبار است . در اين راه چون آدمي محکوم قدرت اهريمني است ،هيچ اراده و اختياري از خود ندارد . در اينجا انسان بسته زنجير زمان است و براي کسي که در غل حرکت تاريخ گرفتار افتاده ،آينده نيز همانند گذشته بسته و ضروري است . براي کسي که در راه اعراض از حق گام مي زند،هيچ افقي جز هيچستان لم يزرع انحطاط و فسق وجود ندارد. براي راهيان راه غرب ،عالم با همه وسعت مسدود است و زمين با تمام گستردگي ،تنگ وتاريک و مُظلِم . درچنين وضعيتي عقل تنزّل مي کند و نشانه هاي اين تنزّل را مي توان در رويکرد عقل به واقعيت هاي حقير و پست مشاهده کرد. عقلي که در اوج آسمان ها پرواز مي کرد و ترانه ما بعدالطّبيعه مي سرود و در زمين و زمان پر مي کشيد و کلّ حوزه ادراک را زير بال و پر داشت،چنان به حضيض ذلّت و حقارت فرود آمده که سر از بستر خواب ،مطالعه و کند و کاو در ابتدايي ترين غرايز انسان در آورده است.
آيينه اين حقارت و آشفتگي ،زبان است . سراسيمگي ،سرگشتگي و بي هويّتي عقل و زمان را در آيينه زبان به عيان مي توان مشاهده کرد . زبان بي هويّت ،تلاش مي کند که زيان برملا شده آدمي را همچنان پنهان دارد . زيبايي،رعنايي،هنر،تقويت صوت،امواج،صنعت ،علوم، پُرگويي ،اسراف در مصرف الفاظ و هر چيز ديگر به خدمت زبان در آمده تا بتواند خسران وقوع انسان در شتاب مهار گسيخته زمان را مستور کند؛اما زبان نيز همانند زمان و عقل ،پير وشکسته و فرتوت شده و قادر نيست ماهيّت خسران را در پوشش هاي رنگارنگ خوشبختي پنهان کند و بر زخم اضطراب و التهاب انسان ،مرهمي نهد.
ديگر هيچ قدرت بشري نمي تواند در برابر سيل سد شکسته انحطاط مقاومت کند. آلودگي و فساد،با شتابي روز افزون سراسر کره زمين را تهديد مي کند ،در خشکي و دريا پيش مي رود و محيط زيست جسماني و روحاني بشر را به زير سلطه خود مي کشد و هيچ نقطه اي در امان نيست . زمان و مکان آلوده گناه وفسق آدمي زاده شده ،همه چيز محکوم آن گرديده و غايت سياه تاريخ نزديک به تحقّق است.
کساني که ديدگاه شيعي در باب غايت تاريخ را بدبيني مي دانند،از يک طرف چشمانشان را بسته اند و آنچه را اتفاق افتاده است نمي بينند و از طرف ديگر، از پيش قضاوت کرده اند و مي خواهند که ما خوش بينانه به پايان تاريخ بنگريم . وقتي از اقتدار انفعالي و فراگير انسان بر خاک سخن مي رود،در حقيقت ،نغمه شوم حکومت و سيطره خاک بر انسان سروده شده است . آنچه شيعه مي گويد ،نه بدبيني است ،نه خوش بيني و نه واقع بيني ؛چون اين گونه نگريستن ها همه در حيطه انفعال وخضوع در برابر خاک معني دارد. قول شيعه بر اساس حق بيني است ؛يعني اگر نبود تشعشع حکمت ايماني و اگر نبود نظر کردن در پرتو انوار الهي ،که به ما جهاني ديگر را نشان مي دهد و با ما سخن از عوالم غيب مي گويد که رهرو غرب از آن بيگانه است و ما را دعوت به ماندن در دخمه دنياي مشهود مي کند ،هر کس تمايل داشت که مسحور و مجذوب دستاوردهاي پر جذبه بشر شود ،به سمت تمتّع ،التذاذ،کام جويي و خو ش بختي رود ،فارغ از هر دغدغه فکري به ستايش و تعظيم محصولات علمي برخيزد و تفکّر و ايمان را در معبد شرايع علمي و سياسي رنگارنگ قرباني کند. ساده ترين و هموارترين راه ،راه غرب است. همه چيز مهياست ،و همه دواعي و سوائق ،ما را بدان سو مي خواند و سوق مي دهد. گام زدن در اين راه ،رفتن در جهت جريان آب است ،هيچ نگراني و انديشه اي نمي طلبد ،آوازه و شهرتش جهانگير،و انقياد و تسليم در برابر او باب روز است و مطلوب و مورد پسند اکثر مردم . راه غرب راه توغّل در تکثير وفرورفتن مدام در کثرات است . پشت کردن به نور و دور شدن از آن ،اقتدا به کثرت سايه هاست و مؤدّي به اصالت دادن به کثرات اشباح و اظلال ،و اعراض از وحدت را در پي دارد. کسي که در اين راه قدم بر مي دارد،از آنجا که چشمي کثرت بين دارد ،حلّ تمام مسائل و مشکلات را آنها در ميانه کثرات مي جويد و در واقع تمام کوشش او مصروف تکثير و تقطيع عالم و تکّه تکّه کردن حقيقت است. قرن بيستمي ها در هياهوي کثرت فرورفته و قادر نيستند کثرت را با وحدت جمع کنند و در زير لايه هاي کثرات جاري ،بستر واحد اين جريان را ببينند،تا آنجا که تبديل به انسان هاي يک چشمي شده اند و چشم ديگر خود را از کف داده اند ؛چشم راست را . از نشانه هاي آخرالزّمان ظهور دجال است ؛دجالي که چشم راستش ممسوح است و از ميان رفته و چشم چپ او بر پيشاني اش جاي دارد.
را ه شرق امّا راه قرن پانزدهم است . تقويم راستين مشرقيان که سطر سطر صحيفه حيات ،فرهنگ ،تفکّر اخلاق ،عشق و ايمان راهيان مشرق با آن رقم خورده ،تقويم هجري قمري است . اين تقويم ،تقويم کساني است که آگاهانه در شب تاريک و مظلم ،ويلداي بلند حيات بشري مي زي اند و در غياب خورشيد حق ،دل با اشراق و بازتاب آن خوش مي دارند؛با قمر . اين راه ،راهي است ناهموار و پرسنگلاخ که رهرو در هيچ قدمش از سنگ اندازي شياطين در امان نيست و پيمودنش بي عنايت حق ،مقدرو ،نه . همتي مردانه مي طلبد،سينه اي به پهناي آسمان ،قلبي گشوده به آفاق هستي ،شوقي پرکشيده تا ستيغ غيب ،عزمي استوار ،وعشق و صبوري و ايماني که بتوان هر بلايي را در اين راه تحمل کرد.
قرن پانزدهمي ها مستضعفان زمين اند و وارثان لمعات آفتاب حق . آنان ،گر چه در نظر قرن بيستمي ها بي فرهنگ ،بي تاريخ ،بي هويت ، اهل وا پس ماندگي اند امّا در حقيقت ،پيشروان راه نجات انسان اند و اگر قدر و قيمت خود را بدانند، مرعوب يا مفتون شکوه و رعنايي مغربيان نشوند ،والايي ها ي خويش را بيابند و به خويشتن بازگردند ،براي امروز سرگشته و فرداي سردر گم راهيان راه غرب ،بايد فرهنگ ،ادب ،اخلاق ،تفکّر ،عشق و ايمان به ارمغان ببرند.
راه شرق ،راه «انتظار»است ؛رهرو اين راه ،همواره منتظر است و چشم به راه خورشيد. مي داند کهن در غياب خورشيد زندگي مي کند؛و در عين حال مي داند که حتّي در اين شب ظلماني اگر خورشيد نمي بود او نمي توانست تنفس کند. خورشيد ،غايب است نه معدوم ؛و اين را کسي در مي يابد که شب ها سر به آسمان بردارد و بازتاب آن را نظاره کند. انتظار يعني آگاهي از جايگاه وجودي انسان ـ ميان خاک و خدا ـ و عمل متناسب با آن در عصر غيبت . انتظار ،نماز وجودي عصر غيبت است . انتظار ،تجلّي ايمان و تقواست. انتظار يعني انفتاح و انسداد؛انفتاح در برابر غيب که نتيجه اش تذکّر ،تفکّّرو ياد آفتاب است ؛و انسداد در برابر تمام امور و عواملي که مي کوشند تا ما همواره شب زدگان شبستان تاريخ بمانيم ،تاريکي وظلمت حاکم بر غياب خورشيد را باور کنيم و ماه و ستاره را نديده انگاريم . انتظار يعني پرکردن جام دل از خُم عشق و اشتياق ،قبول و انفعال در برابر حق، و فاعليّت و حاکميّت بر هر آنچه دون مرتبه انسان است . انتظار اوج عصيان و سرکشي عقل اقبال در مقابل دنياي محدود ،متناهي و حقير علم و ادراک بشري ،و مقتضيات زمان زمانه است . انتظار ،دل سپردن به امام زمان (ع)و دل بريدن از مأموم زمان است . راه شرق ،راه آزادي تاريخ است . آزادي انسان تنها با پشتوانه ايمان به غيب تحقّق مي يابد و آنجا که متکّاي ايمان به غيب نباشد و آدمي فقط در گستره علم و اطّلاع خود زندگي کند ،هر گونه سخن از آزادي فريب و سرابي بيش نيست . از اين رو حريّت و آزادي حقيقي انسان تنها در راه شرق مي تواند متحقّق شود و در آن راه است که او از هر قيد و بندي رها مي گردد؛الّا عبوديت حق . به تبع آزادي انسان در راه شرق و در انتظار حقيقت ،تاريخ نيز از غل و زنجير جبر و اضطرار آزاد مي شود .در اين ساحت است که گذشته نيز همانند آينده مفتوح وباز است . ايمان به غيب و انتظار عصر غيبت همچون نفخ صوري در گذشته مرده و بيجان مي دمد. گذشته جان مي گيرد ،زنده مي شود ،معني مي يابد،از گور نمناک و تاريک جبر عقل ادبار و زمان فاني و گذرا بر مي خيزد ، با ابديّت و لازمان پيوند مي خورد و رجعت مي کند و باز مي گردد. درحوزه عقل اقبال ،گذشته اي مطلقاً بسته و مسدود وجود ندارد . در دامنه هاي عقل اقبال ،حتّي گذشته هاي دور را .مي توان آبياري کرد تا جوانه زند ،رشد کند و به برگ و بار نشيند.
همين جا بحث سنّت و تجدّد قابل طرح است . در برخي از اذهان ممکن است چنين نشسته باشد که سنّت يعني هر آنچه مشمول مرور زمان قرار گرفته است . چيزي که در چرخه زمان و بر اثر تحوّل دوران پديد مي آيد ،نبايد بر آن نام سنّت نهاد هر چند قرن ها از تولّدش بگذرد. سنّت چيزي است که از جريان تجدّد و تصرّف بيرون است. آنچه در زمان پديد آمده و متعلّق علم و ادراک بشري بوده به مرور زمان ،پير ،کهن سال و فرتوت مي شود و هيچ گاه قابل بازگشت نيست و نمي توان آن را تکرار کرد . وقتي سخن از بازگشت به سنّت ،به ميان مي آيد هر گز نبايد به معناي بازگشت به برهه اي از زمان گذشته و مقتضيات آن باشد . بازگشت به سنّت يعني بازگشت به آن چيزي که با ابديت انسان ،وحيث نامتناهي اش ،که متجلّي در پيام پيام آوران است ،مرتبط و پيوسته است تا بتوان او را از قيد وسلسله امور دايم التجدّد و متصرّم نجات بخشد؛و تا بتوان او را به بدايت ها هدايت کرد و بدين معني ،سنّت تحوّل و تبدّل ندارد.
اگر قرار باشد کسي به سنّت هاي زماني باز گردد،در اين صورت همه سنّت هاي گذشته در «گذشته بودن»مساوي اند و ترجيح يکي از آنها ،ترجيح بلامرجّح است . وقتي صحبت از قرن پانزدهم به ميان مي آيد ،يعني قرني که هر کس در آن زندگي مي کند و نفس مي کشد وابسته به سنّتي برخاسته از يک مبدأ ابدي و لا يتغيّراست . خود اين مبدأ . گر چه به لحاظ ظاهري و به موازات رشد ،شکوفايي و تحوّلات عقلاني بشر ،ادامه و استمرار يک سنّت بي بديل است که از آغاز هبوط آدم شروع شده ،لذا خود اين مبدأ نيز داراي مبادي است ،امّا در باطن ، مبدأ اين سنت - يعني سنت قرن پانزدهمي- مبدأ المبادي است ؛يعني وقتي گل آدم را مي سرشتند ،آب اين گل را از آن سرچشمه برداشتند. پيامبري پيامبر خاتم پيش از آدميّت آدم بود . بنابراين سنّت قرن پانزدهم سنّت وجودي انسان ،يعني استمرار سنّتي است که همه پيامبران ،صالحان ،متفکّران ،حکيمان و شاعران آزاده در طول تاريخ به آن سنّت تعلّق دارند . اينان در حقيقت ابيات قصيده بلند عشق ،ايمان و آزادي اند که هميشه از ناحيه مقتدران و خود کامگان تاريخ ادبار مورد ستم و جفا بوده اند. با تمام تحوّلات ،تطورات و دگرگوني هايي که در طول تاريخ عقل ادبار به وقوع پيوسته و با آنکه چهره هاي ادبار ،داراي اشکال و اطوار متعدد متنوّع و بي شمار بوده اند، سيماي برجستگان اهل ايمان و مناديان اقبال به حق همواره يکسان و لا يتغيّر بوده و يک سخن بيش نداشته اند. اينان همواره غريب تنها ،آواره و مظلوم بوده اند. معشوق و محبوب اهل ايمان ،و مقصد و مراد از همه منظومه هاي عاشقانه و تمام تغزّلات و مغازلات هم اينان اند. اينان غرباي تاريخ اند و مجنون براي غربت آنها گريه مي کند.
اين خط ّ غربت تاريخي از آغاز هبوط آدم تا امروز ،يعني تا قرن پانزدهم ادامه دارد ؛و تا زمان و زمانيات ،و عقلانيّت و تاريخيّت بر سرنوشت بشر حکومت مي کند ،غرباي تاريخ در غيبت اند.
اوج غربت حقيقت ،امام زمان (ع)است که نه تنها در ميان مأمومان زمان و منکران ،بل در ميانه معتقدان به او نيز غريب است . امروز حقيقت در نهايت غربت و تنها به سر مي برد. آنگاه که امام زمان (ع)يعني کسي که نه تابع و خادم زمان، بل متبوع و مخدوم زمان است، ظهور کند ،زمام زمان را در دست مي گيرد و اين بي پناه مهار گسيخته ملتهب را از شتاب و جنون نجات مي دهد ،تا آرام و قرار يابد . وقتي زمان بيقرار ،قرار يافت و دست در دستان امام خويش نهاد ،تمام غرباي تاريخ -همه پيامبران ،امامان ،صالح و ابرار ـ رجعت خواهند کرد و معناي نهفته و مستور تاريخ آشکار و عيان خواهد شد.
اينک آنکه خود را از قبيله عشاق مي داند و دريافته است که از اين جمع ،مهجور و دور مانده، بايد به بوي قبله اين قبيله بنالد و به سوي آن نماز گزارد.

چو از قبيله عشّاق مانده اي مهجور ... دلا تو مرغ فغاني ،به بوي قبله بنال